امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ازدواج بابا و مامانازدواج بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

امیررضا نفس بابایی و مامانی

روز دوازدهم من

سلام به همه بعد از انتظار و گریه های شبونه برای بابایی بابایی ظهر اومد خسته و خواب آلود بود مامان بزرگ داشت جای منو عوض میکرد مامانی هم داشت استراحت میکرد تا حالش بهتر بشه خاله جونم داشت نهار رو اماده میکرد من که بابایی رو دیدم بابایی منو بغل کرد تا مامان بزرگ برام مای بی بی بیاره بوسم کرد و... من از شوق دیدن بابایی جیش کردم روی تی شرت بابایی  اما بابایی منو دعوا نکرد بوسم کرد و گفت الهی دورت بگردم بعد منو داد به مامان بزرگ و رفت پیش مامانی داروهاش رو داد اینم عکس تی شرت بابایی که من جیش کرده بودم روش ...
12 دی 1393

روز یازدهم از زندگی من

سلام به همگی نی نی هایی که درد کشیدن  و همه و همه   امروز یک خبر داغ براتون دارم امروز بند ناف من افتاد درسته خیلی درد داشت اما از دستش راحت شدم بابایی امروز رفته سر کار شبم نمیاد قراره فردا ظهر از شرکت برگرده دلم براش تنگ شده منم با مامانی و خاله جون و مادربزرگ تنها موندیم اینم عکس منه که دارم خواب بابایی رو میبینم و میخندم امروز مامان بزرگ بابایی اومده بود پیشم پاش شکسته بود تا خوب شد اومد منو ببینه درضمن فعلا دومیلیون ریال برام کادوآورده اینم عکس بند ناف   ...
11 دی 1393

امروز روز دهم منه ای ملت!!!

سلام سلام صدتا سلام امروز روز دهم منه توی شهر ما مراغه (پایتخت نجوم و باغ بهشت ایران) رسم هستش که وقتی یک نی نی به دنیا میاد براش مهمونی روز دهم میگیرن امروز مهمونی گرفتن و فامیلهای نزدیک رو دعوت کردن برای نهار اینم عکس غذاهای در دست اقدام و حاضر شده اینم یکی دیگه اینم منم که وقتی همه داشتن تدارک مهمونی رو میدیدن لا لا کرده بودم ...
10 دی 1393

روز نهم از زندگیم

سلام به همه امروز من توی خونه بودم که فهمیدم امروز تولد عمه ی کوچولوی منه عکس هاش رو براتون میگذارم اینم عکس من با کادویی که بابایی برای عمه ام گرفته با عروسک شخصیت (مینیون) توی انیمیشن (من شرور)   اینم عکس عمه کوچولوم و کیک تولدشه ...
9 دی 1393

هشتمین روز از زندگی من

سلام نی نی ها من اومدم امروز بابایی صبح رفت سرکار من بازدلم براش تنگ میشه مامانی هم شکمش هنوز درد میکنه و مامان بزرگ و خاله دارن بهش کمک میکنن دایی هام (جعفر و محمد) هردو دارن توی شمال و عسلویه کارمیکنن   زنگ زده بودن و حال من و مامانی و بابایی رو میپرسیدن اونا هنوز منو ندیدن قراره عید بیان تا منو ببینن منم آدرس سایتمو براشون فرستادم اگه تونستن نگاه کنن اینم منم که وقتی بابایی داشت صبح میرفت سرکار بوسم کرد منم توی خواب داشتم میخندیدم ...
8 دی 1393

روزهفتم از زندگی من

سلام به همه نی نی های تنها و بدون داداش و آبجی من امروز تنها موندم خونه با خاله و مادربزرگ آخه میدونین امروز مامانی رفته بود دکتر تا بخیه های شیمکشو برداره منم همه اش دلواپسش بودم خیلی نگرانش بودم که خاله ازم عکس گرفت بعدش که مامانی اومد خیالم راحت شد اینم عکسم درحالت دلواپسی و نگرانی برای مامانی   شب شد و بابایی از سرکار برگشت هم منو و هم مامانی رو بوس کرد بعدش بابایی و مامانی منو قلقلک دادن و باهام حرف زدن منم داشتم میخندیدم آخه قلقلکم اومد بعدش بابایی و مامانی بوسم کردن و گشنه ام شده بود مامانی بهم شیر داد بابایی هم رفت تا داروهای مامانی رو بگیره وقتی قلقلکم اومد اینجوری میخندیدم اینم عکسم ...
7 دی 1393

روز ششم از زندگی من

سلام به نی نی ها نی نی ها چشمتون روزبد نبینه من امروز با مامان بزرگ رفتم دکتر و بهداشت بابایی هم رفته بود سرکار دلم براش تنگ شده بود امروز با مامانی کلی بازی کردم و خندیدم امروز توی بهداشت پرستارها از کف پام خون گرفتن بدجوری درد داشت کلی گریه کردم  بعد آقای دکتر منو معاینه کرد و برام ویتامین و... تجویز کرد این هم منم که درفکر و تدوین یک نقشه انتقام از مامان بزرگ و پرستارها هستم که بهم آمپول زدن و از کف پام خون گرفتن!!! خوب میدونم چیکار کنم صبرکنین تا بزرگ بشم ...
6 دی 1393

پنج روزگی من

سلام سلام به همه عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من که به دنیا اومده بودم فکرمیکردم فقط تولد منه اما انگار امروز تولد بابایی هم هستش و منم خواب بودم که مامانی یواشکی من رو به بابایی برای هدیه تولدش هدیه داد بابایی هم من رو بغل کرد و بوسم کرد سیبیلاش رفت توصورتم قرمز شدم اما لالا کرده بودم خبر نداشتم بعدا مامانی بهم گفت که چی شده   قبل از اینکه تا فردا خداحافظی کنم و برم شیر بخورم و جیش بکنم از خاله های مهربون و مامانبزرگای گلم تشکر میکنم که همش دارن به مامانی و بابایی کمک میکنن تا من راحت باشم یکی از خاله هام توی شیرازه که دلش میخواد منو ببینه اما دوره آخه من مراغه هستم از اینجا بهش سلام میرسونم و میگم ز...
5 دی 1393