امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
ازدواج بابا و مامانازدواج بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره

امیررضا نفس بابایی و مامانی

امروز روز دهم منه ای ملت!!!

سلام سلام صدتا سلام امروز روز دهم منه توی شهر ما مراغه (پایتخت نجوم و باغ بهشت ایران) رسم هستش که وقتی یک نی نی به دنیا میاد براش مهمونی روز دهم میگیرن امروز مهمونی گرفتن و فامیلهای نزدیک رو دعوت کردن برای نهار اینم عکس غذاهای در دست اقدام و حاضر شده اینم یکی دیگه اینم منم که وقتی همه داشتن تدارک مهمونی رو میدیدن لا لا کرده بودم ...
10 دی 1393

روز نهم از زندگیم

سلام به همه امروز من توی خونه بودم که فهمیدم امروز تولد عمه ی کوچولوی منه عکس هاش رو براتون میگذارم اینم عکس من با کادویی که بابایی برای عمه ام گرفته با عروسک شخصیت (مینیون) توی انیمیشن (من شرور)   اینم عکس عمه کوچولوم و کیک تولدشه ...
9 دی 1393

هشتمین روز از زندگی من

سلام نی نی ها من اومدم امروز بابایی صبح رفت سرکار من بازدلم براش تنگ میشه مامانی هم شکمش هنوز درد میکنه و مامان بزرگ و خاله دارن بهش کمک میکنن دایی هام (جعفر و محمد) هردو دارن توی شمال و عسلویه کارمیکنن   زنگ زده بودن و حال من و مامانی و بابایی رو میپرسیدن اونا هنوز منو ندیدن قراره عید بیان تا منو ببینن منم آدرس سایتمو براشون فرستادم اگه تونستن نگاه کنن اینم منم که وقتی بابایی داشت صبح میرفت سرکار بوسم کرد منم توی خواب داشتم میخندیدم ...
8 دی 1393

روزهفتم از زندگی من

سلام به همه نی نی های تنها و بدون داداش و آبجی من امروز تنها موندم خونه با خاله و مادربزرگ آخه میدونین امروز مامانی رفته بود دکتر تا بخیه های شیمکشو برداره منم همه اش دلواپسش بودم خیلی نگرانش بودم که خاله ازم عکس گرفت بعدش که مامانی اومد خیالم راحت شد اینم عکسم درحالت دلواپسی و نگرانی برای مامانی   شب شد و بابایی از سرکار برگشت هم منو و هم مامانی رو بوس کرد بعدش بابایی و مامانی منو قلقلک دادن و باهام حرف زدن منم داشتم میخندیدم آخه قلقلکم اومد بعدش بابایی و مامانی بوسم کردن و گشنه ام شده بود مامانی بهم شیر داد بابایی هم رفت تا داروهای مامانی رو بگیره وقتی قلقلکم اومد اینجوری میخندیدم اینم عکسم ...
7 دی 1393

روز ششم از زندگی من

سلام به نی نی ها نی نی ها چشمتون روزبد نبینه من امروز با مامان بزرگ رفتم دکتر و بهداشت بابایی هم رفته بود سرکار دلم براش تنگ شده بود امروز با مامانی کلی بازی کردم و خندیدم امروز توی بهداشت پرستارها از کف پام خون گرفتن بدجوری درد داشت کلی گریه کردم  بعد آقای دکتر منو معاینه کرد و برام ویتامین و... تجویز کرد این هم منم که درفکر و تدوین یک نقشه انتقام از مامان بزرگ و پرستارها هستم که بهم آمپول زدن و از کف پام خون گرفتن!!! خوب میدونم چیکار کنم صبرکنین تا بزرگ بشم ...
6 دی 1393

پنج روزگی من

سلام سلام به همه عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من که به دنیا اومده بودم فکرمیکردم فقط تولد منه اما انگار امروز تولد بابایی هم هستش و منم خواب بودم که مامانی یواشکی من رو به بابایی برای هدیه تولدش هدیه داد بابایی هم من رو بغل کرد و بوسم کرد سیبیلاش رفت توصورتم قرمز شدم اما لالا کرده بودم خبر نداشتم بعدا مامانی بهم گفت که چی شده   قبل از اینکه تا فردا خداحافظی کنم و برم شیر بخورم و جیش بکنم از خاله های مهربون و مامانبزرگای گلم تشکر میکنم که همش دارن به مامانی و بابایی کمک میکنن تا من راحت باشم یکی از خاله هام توی شیرازه که دلش میخواد منو ببینه اما دوره آخه من مراغه هستم از اینجا بهش سلام میرسونم و میگم ز...
5 دی 1393

روز سوم از زندگی من

  سلام به همه پسرای تازه متولد شده که وقتی بزرگ شدیم قراره باهم بازی و خنده کنیم امروز بابایی من و مامانی رو از بیمارستان برد خونه خوشگلمون و بعدش رفت تا برام شناسنامه بگیره اینطوری شد که من شدم امیررضا فرامزیان اعظمی اینم عکس شناسنامه منه من که رسیدم خونه با دیدن خونه خوشگل و اتاق خواب خودم اینطوری تعجب کرده بودم که بابایی زود ازم عکس انداخت ایشون بنده عزیز امیررضا کپل مپلی هستم درحال تعجب!!! اینم عکسهای اتاق خوابم به به !!چه خوشگله به به !! اینم وسایل های قشنگ قشنگم به به !!! چه تخت و پتوی خوشگلی به به!! ...
3 دی 1393

روز دوم از تولد من

سلام به همه با کلی گریه های شبونه و اذیت پرستارهای بد من شب رو روز کردم بعد فهمیدم که امام رضا امروز وفاتشونه هست بابایی و مامانی به احترام ایشون اسم منو گذاشتن امیررضا منم دوس دارم وقتی بزرگ شدم با بابایی و مامانی برم حرم امام رضا امروز بابایی بدوبدو  و ماهرانه داشت کارهای بیمارستانی من و مامانی رو انجام میداد تا ما زودتر بریم خونه خودمون و منم برم به اتاق خواب خودم تا بلکه از دست این پرستارهای بد اخلاق درامان باشیم برای همین بابایی وقت نکرد و یادش رفت امروز ازمون عکس بگیره ...
2 دی 1393

اولین روز تولد امیررضا جان

سلام به همه اولین روز تولد من مامانی توبیمارستان بود و بابایی هنوز خبردار نبود که من دارم میام و هنوز سر کار بود تا خبردار شد خودش رو رسوند به من و مامانی من و مامانی رو بوس کرد و یک دسته گل خوشگل و یک گردنبند طلا به مامانی هدیه داد من ساعت 15:40 یکم دی ماه به دنیا اومدم این پسر کپل مپل که میبینید من هستم که دارم به روزای توی شکم مامانی فکر میکنم آخ که چقدر دلم میخواست زودی بیام و بابایی و مامانی رو ببینم ...
1 دی 1393