امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
ازدواج بابا و مامانازدواج بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

امیررضا نفس بابایی و مامانی

شانزدهمین روز از زندگی من

سلام صبح بخیر به همه نی نی ها امروز من و مامانی و بابا بزرگ و بابایی رفتیم بهداشت محله مون برای معاینه خانم پرستار من رو وزن کرد و دور سرم رو اندازه گرفت و بهم ویتامین و.. داد تا بخورم و زود بزرگ بشم امروز بابایی هم توی دانشگاه امتحان داشت و رفت سر امتحانش منم که شب تا صبح با بابایی بازی و گریه کردم نتونسته بود خوب درس بخونه رفت تا یک صفر گنده بگیره   اینم من که با خیال راحت داشتم پستونکمو میخوردم و عین خیالم نبود بابایی صفرگرفته   ...
16 دی 1393

روز چهاردهم از زندگی من

سلام به همه نی نی ها من اومدم با کلی خبر تازه و خبرای خوب و معرفی 2 تا آقای دکتر خوب و مهربون اول رفتم پیش آقای دکتر سلیمانی متخصص اطفال و نوزادان اونجا انقدر گریه کردم که بابایی یادش رفت از من وآقای دکتر عکس بگیره آقای دکتر مهربون منو معاینه و وزن کرد من الان 14 روزه و 4 کیلوگرم هستم بعدش با بابایی و مادربزرگ رفتیم سونوگرافی تا بابایی مطمئن بشه که من سالم سالمم برای سونوگرافی منو بردن به مرکز سونوگرافی دکتر قربانیان بعد از چندی انتظار رفتیم پیش آقای دکتر بعدش آقای دکتر قربانیان من رو با دستگاه معاینه میکرد حین معاینه گریه نکردم و پسر خوبی شده بودم همه جای بدنم و سونوگرافی کردن بابایی خیالش راحت شد که مشکلی ندارم بعدش ...
14 دی 1393

امروز سیزدهمین روز زندگی منه

سلام نی نی ها امروز بابایی صبح زود منو بوس کرد و رفت سر کار من باخاله جون و مامان بزرگ و مامانی کلی بازی و خنده کردم خاله جونم قراره کنکور شرکت کنه برای همین بعد از دوازده روز کمک به مامانی و بابایی امروز رفت خونه خودشون تا درس بخونه منم ازش ممنونم که زحمتم رو کشید و کمک کرد دلم براش تنگ میشه ای کاش نمیرف اینم عکس من موقعی که خاله داشت میرفت و ازم خداحافظی میکرد(منم دست وپا میزدم تا باهاش برم) ...
13 دی 1393

روز دوازدهم من

سلام به همه بعد از انتظار و گریه های شبونه برای بابایی بابایی ظهر اومد خسته و خواب آلود بود مامان بزرگ داشت جای منو عوض میکرد مامانی هم داشت استراحت میکرد تا حالش بهتر بشه خاله جونم داشت نهار رو اماده میکرد من که بابایی رو دیدم بابایی منو بغل کرد تا مامان بزرگ برام مای بی بی بیاره بوسم کرد و... من از شوق دیدن بابایی جیش کردم روی تی شرت بابایی  اما بابایی منو دعوا نکرد بوسم کرد و گفت الهی دورت بگردم بعد منو داد به مامان بزرگ و رفت پیش مامانی داروهاش رو داد اینم عکس تی شرت بابایی که من جیش کرده بودم روش ...
12 دی 1393

روز یازدهم از زندگی من

سلام به همگی نی نی هایی که درد کشیدن  و همه و همه   امروز یک خبر داغ براتون دارم امروز بند ناف من افتاد درسته خیلی درد داشت اما از دستش راحت شدم بابایی امروز رفته سر کار شبم نمیاد قراره فردا ظهر از شرکت برگرده دلم براش تنگ شده منم با مامانی و خاله جون و مادربزرگ تنها موندیم اینم عکس منه که دارم خواب بابایی رو میبینم و میخندم امروز مامان بزرگ بابایی اومده بود پیشم پاش شکسته بود تا خوب شد اومد منو ببینه درضمن فعلا دومیلیون ریال برام کادوآورده اینم عکس بند ناف   ...
11 دی 1393

امروز روز دهم منه ای ملت!!!

سلام سلام صدتا سلام امروز روز دهم منه توی شهر ما مراغه (پایتخت نجوم و باغ بهشت ایران) رسم هستش که وقتی یک نی نی به دنیا میاد براش مهمونی روز دهم میگیرن امروز مهمونی گرفتن و فامیلهای نزدیک رو دعوت کردن برای نهار اینم عکس غذاهای در دست اقدام و حاضر شده اینم یکی دیگه اینم منم که وقتی همه داشتن تدارک مهمونی رو میدیدن لا لا کرده بودم ...
10 دی 1393