امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
ازدواج بابا و مامانازدواج بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

امیررضا نفس بابایی و مامانی

روز نهم از زندگیم

سلام به همه امروز من توی خونه بودم که فهمیدم امروز تولد عمه ی کوچولوی منه عکس هاش رو براتون میگذارم اینم عکس من با کادویی که بابایی برای عمه ام گرفته با عروسک شخصیت (مینیون) توی انیمیشن (من شرور)   اینم عکس عمه کوچولوم و کیک تولدشه ...
9 دی 1393

هشتمین روز از زندگی من

سلام نی نی ها من اومدم امروز بابایی صبح رفت سرکار من بازدلم براش تنگ میشه مامانی هم شکمش هنوز درد میکنه و مامان بزرگ و خاله دارن بهش کمک میکنن دایی هام (جعفر و محمد) هردو دارن توی شمال و عسلویه کارمیکنن   زنگ زده بودن و حال من و مامانی و بابایی رو میپرسیدن اونا هنوز منو ندیدن قراره عید بیان تا منو ببینن منم آدرس سایتمو براشون فرستادم اگه تونستن نگاه کنن اینم منم که وقتی بابایی داشت صبح میرفت سرکار بوسم کرد منم توی خواب داشتم میخندیدم ...
8 دی 1393

روزهفتم از زندگی من

سلام به همه نی نی های تنها و بدون داداش و آبجی من امروز تنها موندم خونه با خاله و مادربزرگ آخه میدونین امروز مامانی رفته بود دکتر تا بخیه های شیمکشو برداره منم همه اش دلواپسش بودم خیلی نگرانش بودم که خاله ازم عکس گرفت بعدش که مامانی اومد خیالم راحت شد اینم عکسم درحالت دلواپسی و نگرانی برای مامانی   شب شد و بابایی از سرکار برگشت هم منو و هم مامانی رو بوس کرد بعدش بابایی و مامانی منو قلقلک دادن و باهام حرف زدن منم داشتم میخندیدم آخه قلقلکم اومد بعدش بابایی و مامانی بوسم کردن و گشنه ام شده بود مامانی بهم شیر داد بابایی هم رفت تا داروهای مامانی رو بگیره وقتی قلقلکم اومد اینجوری میخندیدم اینم عکسم ...
7 دی 1393

روز ششم از زندگی من

سلام به نی نی ها نی نی ها چشمتون روزبد نبینه من امروز با مامان بزرگ رفتم دکتر و بهداشت بابایی هم رفته بود سرکار دلم براش تنگ شده بود امروز با مامانی کلی بازی کردم و خندیدم امروز توی بهداشت پرستارها از کف پام خون گرفتن بدجوری درد داشت کلی گریه کردم  بعد آقای دکتر منو معاینه کرد و برام ویتامین و... تجویز کرد این هم منم که درفکر و تدوین یک نقشه انتقام از مامان بزرگ و پرستارها هستم که بهم آمپول زدن و از کف پام خون گرفتن!!! خوب میدونم چیکار کنم صبرکنین تا بزرگ بشم ...
6 دی 1393

پنج روزگی من

سلام سلام به همه عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من که به دنیا اومده بودم فکرمیکردم فقط تولد منه اما انگار امروز تولد بابایی هم هستش و منم خواب بودم که مامانی یواشکی من رو به بابایی برای هدیه تولدش هدیه داد بابایی هم من رو بغل کرد و بوسم کرد سیبیلاش رفت توصورتم قرمز شدم اما لالا کرده بودم خبر نداشتم بعدا مامانی بهم گفت که چی شده   قبل از اینکه تا فردا خداحافظی کنم و برم شیر بخورم و جیش بکنم از خاله های مهربون و مامانبزرگای گلم تشکر میکنم که همش دارن به مامانی و بابایی کمک میکنن تا من راحت باشم یکی از خاله هام توی شیرازه که دلش میخواد منو ببینه اما دوره آخه من مراغه هستم از اینجا بهش سلام میرسونم و میگم ز...
5 دی 1393

روز سوم از زندگی من

  سلام به همه پسرای تازه متولد شده که وقتی بزرگ شدیم قراره باهم بازی و خنده کنیم امروز بابایی من و مامانی رو از بیمارستان برد خونه خوشگلمون و بعدش رفت تا برام شناسنامه بگیره اینطوری شد که من شدم امیررضا فرامزیان اعظمی اینم عکس شناسنامه منه من که رسیدم خونه با دیدن خونه خوشگل و اتاق خواب خودم اینطوری تعجب کرده بودم که بابایی زود ازم عکس انداخت ایشون بنده عزیز امیررضا کپل مپلی هستم درحال تعجب!!! اینم عکسهای اتاق خوابم به به !!چه خوشگله به به !! اینم وسایل های قشنگ قشنگم به به !!! چه تخت و پتوی خوشگلی به به!! ...
3 دی 1393